گاردیها به پادگان حمله کردند. مردم شبها سیبزمینی و اینها میپختند و از بالای دیوار برای افسران نیرو هوایی میبردند. از در شمالی پادگان اسلحه به مردم میدادند.
تاریخ انتشار: ۱۲:۵۲ - ۱۹ مرداد ۱۴۰۱ - 2022August 10
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ خانم کونیکو یامامورا در سال 1317 در ژاپن به دنیا آمد. پس از آشنایی با یک تاجر ایرانی به نام اسدالله بابایی در حدود سال 1337 در سن بیست سالگی به ایران آمد و علاوه بر فراگرفتن قرآن و احکام اسلام به فعالیتهای سیاسی اجتماعی پرداخت و به نام سبا بابایی شهرت یافت. فصل مشبعی از زندگی خانم بابایی در دوران نهضت اسلامی و مبارزه با رژیم پهلوی سپری شد. پس از پیروزی انقلاب فعالیتهای او ادامه یافت و با شروع جنگ تحمیلی پسرش محمد بابایی راهی جبهه شد و در عملیات والفجر یک به شهادت رسید. خانم بابایی که تنها مادر شهید ژاپنی بود در دهه شصت و پس از آن بیشتر فعالیتهای خود را در حوزه ترجمه در همکاری با دانشگاه، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و سایر نهادها گذراند. همچنین برگزاری کلاسهای مختلف آموزشی، فرهنگی و هنری از اهم فعالیتهای او به شمار میرفت. او همچنین از فعالان موزه صلح تهران بود و چند سال به عنوان مادر موزه صلح در این موزه فعالیت داشت. او در 10 تیر ماه 1401 پس از طی یک دوره بیماری دار فانی را وداع گفت.
خانم کونیکو یامامورا در طول دوران حیات طی جلساتی خاطرات و یادماندههای خود را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت و ضبط کرده است. از این رو به مناسبت چهلمین روز درگذشت او برشهایی از خاطراتش در ادامه از نظر میگذرد.
*** آشنایی با همسر***
کونیکو یامامورا درباره آشنایی و ازدواج خود با آقای بابایی میگوید: آقای اسدالله بابایی تجارت میكرد و سالی دو - سه بار برای خرید به ژاپن میآمد. در یكی از كلاسهای انگلیسی كه میرفتم با ایشان آشنا شدم. البته نمیدانستم كه ایشان مسلمان هستند. به همدیگر علاقمند شدیم و تصمیم گرفتیم ازدواج كنیم. اعتقاد آقای بابایی به اسلام خیلی قوی بود. اكثراً در كشورهای خارج بعضیها از نماز خواندن جلوی مردم خودداری میكنند فكر میكنند كه مناسب نباشد ولی آقای بابایی هر جا وقت نماز بود نماز میخواندند و این خیلی برای من جالب بود. کمکم آشنا شدم كه نماز چیست یعنی فقط میخواستم بدانم كه برای چه نماز میخوانند بعد از ازدواج مطالعه كردم و دین اسلام را با سایر ادیان مقایسه کردم.
***ازدواج و زندگی در ژاپن***
خانم بابایی در بخشی از خاطرات خود مراسم ازدواج و سال اول زندگی در ژاپن را اینگونه نقل میکند: مراسم ازدواج را در یک مسجد [در ژاپن] انجام دادیم. روز بعدش خانواده و دوستانمان را دعوت كردیم مثلاً مراسم یا جشن گرفتیم. یك سال هم آنجا ماندم بخاطر اینكه میخواستم زندگیام مثلاً رفتار شوهرم را به خانوادهام نشان دهم. یكی دیگر اینکه پسرم به دنیا آمد و میخواستم بالاخره پدر و مادرم نوهشان را ببینند.
***خاطره یک ژاپنی از قیام پانزده خرداد***
وی در خاطرات خود با اشاره به قیام پانزده خرداد میگوید: سال 42 شهرآرا بودیم. فكر میكنم دو تا بچه داشتم. آن موقع ظهر قرار بود آقای بابایی از بازار بیایند كه نیامد دیگر خیلی منتظر بودم اصلاً نیامد. كمی نگران شدم رفتم بیرون دیدم همه جا در شهرآرا سرباز و پلیس همه آنجا بودند. من گفتم كه چه خبر شده؟ همسایهمان گفت مثل اینكه بازار شلوغ شده و خیلی وضع خطرناک است و هر كسی كه در بازار بوده نمیتواند بیرون بیاید. آقای بابایی داخل بازار سه راه حاجحسن مغازه داشتند و آنجا حبس شده بود. تیراندازی شروع شده محاصره شده بودند. بالاخره دوستان آقای بابایی به من خبر رساندند كه نگران نباشید شب میآید. خلاصه ایشان شب آمد.
***وقتی ساواک دنبال رساله امام بود ***
سبا بابایی پس از عزیمت به ایران علاوه بر خانهداری و به فراگیری قرآن و احکام اسلامی مبادرت ورزید و از همین رهگذر به حوادث نهضت اسلامی و مبارزه با رژیم پهلوی رهنمون شد. وی در این رابطه میگوید: ما اول در دریانو بودیم. بعد از آنجا به شهرآرا و بعد از به كوكاكولا آمدیم. خانم یکی از دوستان آقای بابایی به نام خانم فقهی كلاس قرآن داشتند. آنجا مشغول یاد گرفتن قرآن و احکام شدم و بعد تفسیر را شروع كردم. البته آن زمان از نظر امنیتی یك جو بدی بود. پسر همسایه ما را گرفتند و همانطور كه گرفتند [بلافاصله] اعدام شد.
در خانه یكی از همسایهها ساواك ریخته بود و كتابها را بررسی میكرد. سریع به ما خبر دادند كه مثلاً اگر كتاب را امام دارید زود پنهان كنید. من رساله امام را داشتم. برای اینكه این كتاب در خانه نباشد رفتم در آن خانهای كه جلسه داشتیم گذاشتم. اتفاقاً روز بعد ساواكیها رفتند همان خانه و همه را بررسی كردند. پسرشان را گرفتند یكی را اعدام كردند. منتها كتاب من كه آنجا بود یك نامه كه از ژاپن آمده بود به آدرس و اسم من وسط رساله بود ولی این را ندیده بودند. ما روز بعد این را گرفتیم و به خانه آوردیم.
***مجادله خانم بابایی با یک افسر ارتشی ***
خانم بابایی یادماندههای خود از روزهای منتهی به پیروزی انقلاب را اینگونه بازگو میکند: شبها همیشه ساعت 9 چراغها خاموش میشد ما میرفتیم بالای پشتبام شعار میدادیم. در خیابان پنجم نیرو هوایی نظامیها مستقر بودند. خیابان پنجم سرتاسر تانك و این چیزها مستقر بود. یك شب بود نزدیك نصف شب بود سربازان آمدند در زدند. ما باز نكردیم. صبح موقع نماز بود كه همه بلند شده بودیم كه خیلی در زدند. این دفعه آقای بابایی گفتند در را باز كنیم رفتیم در را باز كردیم پنج-شش تا سرباز ریختند در خانهمان. همینطور با كفش آمدند زیر بخاری و كتابخانه همه چیز را درآوردند مثلاً اعلامیه امام را میخواستند پیدا كنند.
فرماندهشان یك چوب بزرگ دستش بود آمد گفت كه چقدر شما قرآن دارید؟ این تفسیر المیزان بود كه نشان میداد میگفت چقدر شما قرآن دارید چكار دارید با اینها؟ میگفتم اینها تفسیر است قرآن نیست. البته تفسیر قرآن است. گفتم بنشین و چای بخور اصلاً نگذاشتند سربازها چای هم بخورند. گفتم آقا شما چرا مردم را بیخودی میكشید؟ گفت ما همهاش تیر هوایی میزنیم كسی را نمیكشیم. گفتم اگر تیر هوایی است كه هر روز اینجا در كوكاكولا یكی كشته نمیشد. گفت من قسم میخورم این كار را نمیكنم.
***همکاری مردم و افسران نیروی هوایی در 21 بهمن 57***
حمله گارد شاهنشاهی به پادگان نیرو هوایی از آخرین وقایع منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی بود. خانم بابایی که منزلش در مجاورت پادگان نیروی هوایی قرار داشت در این رابطه میگوید: موقعی كه 21بهمن تیراندازی شدید شده بود. گاردیها به پادگان حمله کردند. مردم شبها سیبزمینی و اینها میپختند و از بالای دیوار برای افسران نیرو هوایی میبردند. صبح كه شد تیراندازی خیلی شدیدتر شد. ما رفتیم بالای پشتبام كه داخل پادگان دیده میشد. از در شمالی پادگان اسلحه به مردم میدادند. مردم از آن طرف در میآمدند اسلحه را میگرفتند از داخل همینطوری پخش میكردند ولی دیگر روی پشتبام دولا دولا راه میرفتیم. دم در هم بچهها شیشه كوكتل مولوتف درست میكردند. صابون رنده میكردیم میریختیم در شیشه و بنزین میریختیم پارچه میانداختیم در شیشه دیگر بچهها این را آتش میزدند و پرت میكردند. در آن خیابان پنجم كه تانك و اینها بود دیگر پارچه و ملافه را دم در آماده میكردیم آنها را كه زخمی میشدند ماشین میآمد جمع میكرد.
یك روز مانده به پیروزی انقلاب امام گفته بود ساعت 4/5 همه مردم بیرون بریزند. دوستانم این طرف آن طرف مرتب تلفن میكردند كه مثلاً امام اعلامیه دادند همه مردم بیرون بریزند. ریختند بیرون بعد یك تلفن میزدند که پادگان کجا سقوط کرد و ... همه به همدیگر اطلاع میدادیم. فكرش را هم نمیكردیم به این زودی انقلاب پیروز شود.
***شناخت ماهیت مجاهدین خلق***
خانم بابایی به واسطه فعالیت در مدرسه رفاه از سالها پیش از انقلاب با خانواده رضاییها که از چهرههای سرشناس سازمان مجاهدین خلق بودند آشنایی داشت. وی در خاطرات خود درباره شناخت نفاق مجاهدین خلق در همان روزهای بهمن 1357 خاطره جالبی را نقل میکند: بعد از اینكه امام در مدرسه علوی مستقر شد ما یك روز به دیدن امام رفتیم. پشت مدرسه صف ایستاده بودیم. مادر رضاییها و خالهاش هم آنجا ایستاده بودند. چون ما از قبل خواهر رضایی و دختر رضاییها آنجا مدرسه رفاه بودند دیگر آشنایی داشتم. خیلی ناراحت بود گفتم چرا ناراحت شدید؟ میگفت كه بهشتزهرا چقدر ناراحت شدم چقدر آخوندبازی درآوردند از این حرفها شروع شد. گفتم یعنی چه آخوندبازی درآوردند؟ دیگر اینقدر به آخوند و روحانیون فحش میداد. من اینجا متوجه شدم كه اینها خط دیگری دارند و دیگر آن روز متوجه شدم كه مجاهدین خلق چه هستند.
*** دیدار آیتالله خامنهای با خانواده شهید بابایی***
دیدار آیتالله خامنهای از منزل شهید بابایی یکی از خاطرات شیرین تنها مادر شهید ژاپنی است. او در این رابطه میگوید: بعد از شهادت پسرم آیتالله خامنهای بدون اطلاع [به منزل ما] تشریف آوردند. پاسدارها آمدند دم در گفتند چند نفر میخواهند به دیدن شما بیایند. آن موقع هم نگفتند آقای خامنهای میخواهد بیاید. آقای بابایی گفت كه الان وقت نماز مغرب است بعد از نماز بیایید. گفتند باشد. بعد آقای بابایی رفت مسجد و برگشت وقتی در را باز كردند دیدند آقای خامنهای دم در ایستاده بود. خیلی تعجب كردیم. خلاصه آمدیم و صحبت كردند. آقای بابایی گفت كه ما یزدی هستیم. آقای خامنهای گفت اگر یزدی بودن را میخواهید ثابت كنید یك چیز یزدی باید بیاورید كه آقای بابایی یک چیزی آورد كه شیرین بود. آقای خامنهای گفت حالا ثابت كردی! آقای بابایی هم گفت یك روزی خدمت شما میآیم و یك عكسی هم گرفتند.